مادر ایران
چهار شنبه 21 دی 1401
بازدید: 447
مقدمه کتاب مادر ایران:
تاریخ نگاری انقلاب اسلامی عمیقأبه «روایت زنان» این انقلاب و طبعا به خود انقلاب بدهکار است. زنان شهید انقلاب و دفاع مقدس، زنان مبارز پیش از انقلاب، همسران مبارزان انقلاب، همسران رزمندگان و شهدا و آزادگان و جانبازان، مربیان پرورشی، معلمان و مبلغان فرهنگی، جهادگران، دانشمندان، پژوهشگران، کارآفرینان و... هنوز به راستی روایت نشده اند؛
زنانی که محور خانواده بوده اند و حضور آنها در عرصه های گوناگون، مساوی با همراهی و حضور اعضای خانواده در انقلاب بوده است. آنها در سکوت، تمام بار تربیت نیروهای انقلاب را به دوش کشیده اند و باز هم در سکوت، روایت تلاش و مجاهدت زنانه و مادرانه خود را در حاشیه موفقیت مردان انقلابی شان دیده اند.
جایگاه زنان در میانه و گوشه گوشه رویدادهای سازنده ومقوم انقلاب اسلامی و همچنین در خلق مفاهیم و ساختارها و نهادها و نیز تثبیت ارزش ها و تداوم کنش های انقلابی انکارناپذیر است؛ اما در جریان تاریخ نگاری رویداد محور و شهرت زده و کلیشه ای، غالبا به سفیدی بین سطور و گاهی هم به تک روزنه هایی سپرده شده است که مردان انقلاب در روایت های خود، به دنیای زنان انقلاب و پشتیبانی انقلاب باز کرده اند.
زن تراز انقلاب اسلامی می تواند زنی باشد در دل روستایی که با چند بچه قدونیم قد کنار تنور، برای جبهه ها نان می پزد. می تواند زنی باشد که به خواست خدا فرزندی ندارد؛ اما عرصہ تکلیف را رها نمیکند و با راه اندازی مکتب یا مدرسه ای، کمر به تربیت فرزندان جامعه پیرامونش می بندد.
می تواند دختر مجردی باشد که دست روزگار سرنوشتش را به گونه ای رقم زده است که در کنار پدر و مادر یا خواهر و برادر یا حتی عمویا عمه اش زندگی می کند؛ اما بلاتکلیف و پله، روزگار نمی گذراند و برحسب توانش کارهای برزمین مانده را به دوش میکشد. می تواند زنی باشد که در کنار همسرداری و تربیت فرزندان، خودش و جامعه اش را هم به خاطر دارد و... تاریخ انقلاب ما پر است از این زنان، چراغی باید تا آنها را در اطرافمان ببینیم.
خلأخسارت بار این روایت را جریان های غرب زده و فمنیستی، به خوبی پر می کنند و در فقدان روایت زنان به معنای واقعی کلمه «تاریخ ساز» انقلاب اسلامی، به ترویج الگوهای غیربومی، بیگانه با سنت و آیین و فرهنگ و نیز مستحیل در یوتوپیای غربی مشغول اند.
جبهه مادر می خواهد:
حاج آقا آتیشها رو تو اسمون میبینی؟
احمدآباد گرم بود و خانه پروین کولر نداشت. شب روی پشت بام خوابیدیم. چند روز قبل به حاج آقا گفته بودم تا بچه ها به مدرسه نرفته اند یک بار دیگر به خانه خواهرم برویم. پروین پاره جامانده ای از وجودم در آبادان بود و تنها همدمی که در غربت داشتم.
شوهرش، آقای نادی، در اتوبوس رانی بلیت می فروخت. درآمد چندانی نداشت و در یک خانه قدیمی مستأجر بود. ترک های دیوارشان آن قدر باز بود که لابه لای آن را با لباس کهنه پر می کردند.
بچه های پروین همه زحمتکش و مؤمن و باهوش بودند اما محمدعلی چیز دیگر بود. پروین محمدعلی را از همان کودکی سیروس صدا میزد. پسر بسیار باهوشی که برای تأمین هزینه تحصیل، از نوجوانی در باشگاه شرکت نفت و در میان همهمه خواننده ها و فوتبالیستها، به جمعیت آب یخ می فروخت.
محمدعلی باخدا بود و غيور. آن قدر که از قبل بازو، مدرک لیسانسش را هم در رشته مکانیک نفت گرفت. آخرین شب آرام شهریور خیلی قشنگ بود. اما حدود ساعت دوازده صداهای غریبی از آسمان به گوش رسید.
- چه خبره حاج آقا؟ چرا آتیش تو آسمونه؟
- این ها تیره.گلوله ست.
دمدمه های صبح صداها محکم و مهیب شدند. از دورها آژیر آمبولانس بالاو پایین می رفت و شبیه شیون زنی درمانده به نظر می رسید. بی تاب از پله ها پایین دویدیم و مستقیم به کوچه رفتیم. همه شهرهاج و واج در خیابان بودند. وحشتناک تر اینکه کسی جرئت لب بازکردن و پرسیدن نداشت...
دانلود کنید