start typing to see books you are looking for
بیژن کیا
داستان کوتاه از استاد بیژن کیا
شب شده. احتیاط کن!دینگ. دینگ . پیامک را باز کرد. نوشته بود: سلام عزیزم . زن گوشه ی لبش را گزید و برایش نوشت : آزادت کردند؟اتاق کم نور بود . زن ناخن هایش را می جوید. چهار یا پنج دقیقه طول کشید تا گوشی تلفن همراهش دوباره بلرزد و فریاد بزند: دینگ. دینگ ..... دینگ. دینگ. دارم میام خونه .زن می خواست بنویسد "شب شده. احتیاط کن". یا چیزی شبیه به این اما یکی از آن ها گوشی را از زن گرفت. حالا نه تنها زن که آن سه مرد غریبه هم دوباره انتظار کشیدند تا دینگ دینگ بعدی که نوشته بود: اونجا امنه ؟ ! مردی که گوشی را در دست داشت نوشت: بله. به اون ها چی گفتی؟پیامک بعدی این گونه بود:بسیجی ها نمی دونن ما تشکیلات داریم . خودم رو زدم به سادگی گفتم برنامه های ماهواره رو تماشا میکردم هوایی شدم برم کف خیابون شعار بدم و سطل زباله آتیش بزنم. روی دیوار شعار زن . زندگی .آزادی نوشتم ولی کسی رو کتک نزدم. هیچ سنگی پرت نکردم . حتی فحش هم ندادم. اون ها هم باور کردند. مرد پوزخندی زد و نوشت: زود بیا خونهبعد هم گوشی را به زن داد و گفت: یه جمله ی عاشقانه برای شوهرت بنویس زن نوشت: دوستت دارم.شب شده. احتیاط کن. گوشی را از او گرفتند .زن امیدوار بود شوهرش معنای پیام را درک کند و به منزل برنگردد . لوله ی اسلحه هنوز شقیقه اش را فشار می دادکه با صدایی لرزان گفت: خواهش میکنم. اون هیچ چی از شما نگفته .من می شناسمش . دهنش قرصه . چیزی از "کومله " نگفته . تو رو خدا کاری به اون نداشته باشین. اما هیچ کدام از آن سه مردمسلح حرفی نزدند . هیچ کدام شان.